روزگار غریبی است دهقان فداکار پیر شده
چوپان دروغگو عزیز شده
شنگول و منگول گرگ شده
کوکب خانم دیگه حوصله مهمونی نداره
کبری تصمیم گرفته دماغش رو عمل کنه
زاغ و روباه دستشون تو یه کاسه است
حسنک گوسفنداش رو ول کرده تو یه شرکت آبدارچی شده و کم کم لیسانسش رو میگیره تا مدیر شرکت بشه
آرش کمانگیر معتاد شده
شیرین ، خسرو و فرهاد رو پیچونده با دوست پسرش رفته مسافرت
رستم اسبش رو فروخته و موتور خریده و با اسفندیار میرن کیف قاپی.
دیروز، پینوکیو آدم شد ولی امروز، آدمها پینوکیـو!
من از عاقبت مادربزرگ می ترسم اگر فردا ، شنل قرمزی گرگ شه
واقعا چه بر سر ما اومده؟
نظر یادتون نره